حسین جونحسین جون، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره
حسن جونحسن جون، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

شامرزایی کته shamerzaei kote

عید سعید قربان مبارک

دل سفر کن در منا و عید قربان را ببین چشمه‌های نور و شور آن بیابان را ببین گوسفند نفس را با تیغ تقوی سر ببر پای تا سر جان شو و رخسار جانان را ببین ...
12 مهر 1393

اولین گردش داداشی ها در طبیعت پاییزی شهمیرزاد

اولین گردش داداشی ها توی باغ بابابزرگ.حسن مامان و حسین طلا هر دوتا سر ما خوردن به خاطر همین مامانی توی چادری که بابابزرگ براشون زده نشسته تا حسن حالش بد نشه . حسین مامان از شب قبل حسابی لحظه شماری می کرد تا بره برای بازی ولی هوا یک دفعه حسابی سرد کرد ولی خدا را شکر قسمت شد تا همه بریم البته من وحسن نرفتیم بابایی که دید بابابزرگ چادر زد آمددنبال ما،خوشحال شدم که حسین به خواسته اش رسید و با محمد سها ساقی ساقر همبازی شد . ...
12 مهر 1393

باز پاییز: فصل رویش عشقی تازه یا خزان جانم؟

زندگی هر کسی با تمام شادی هایش جایی هم برای کلاغ شوم غم دارد وهر کسی به طریقی ،من هم گه گداری به رسم مادری، یادم به غنچه ای می افتد که نشکفته پر پر شد اندوه تمام جانم را فرا می گیرد وتنها در سکوتی مبهم اشک است که راز دلم را هویدا می کند ودست دل را رو ،این می شود که حسین کوچولو متوجه غم نگاه مامانی میشه ودر ماتمی کودکانه فرو می رود واز مامانی می پرسد که چرا داری گریه می کنی ،کودکم از غم مادرانه آگاهی ندارد اما با تمام کودکی اش دلنگران چهره آشفته مادر است ... چه سود که زمان می گذرد اما زخم دل مادر هرگز مرحم ندارد و چون روز واقعه تازه وسوزان است ...  پاییز پاییز هزار رنگ که عشقم در این فصل چشم بر هستی گشود تا روزی فر...
12 مهر 1393

شیرین زبانی های حسین طلا

بعد از کلی بازی با آبجی و چندین ساعت ماندن خانه عمه ،صداش می کنیم بیا بالا وقت خواب ...آقا با کلی ناز و ادا تشریف میارن خانه ،مامانی و بابایی در حال صحبت که یک دفعه آقا رگ گردنش راست می شه و با عصبانیت می گه :من ببینم مشکل من را تو این خانه حل کنید (خدا اگه می شد آن ناز لباش را می خوردم) ...حالا بعد از پرسش از آقا می فهمیم مشکل این گل پسر خانه عمه می خواهد بیشتر از این پیش آبجی بمانه ،من که با هیچ زبانی نمی تونم بهش بفهمانم که آنهام باید یه نفسی بکشن...  مامانی گلم یکی از تفریحات لذت بخش شما رفتن به حمام و خالی کردن شامپو و تمام کردن صابون ،آبجی که از کیش آمد یه قالب صابون مسافرتی به شما داد ،جالب اینجاست که رو میکنی به من و با ...
11 مهر 1393

دلنوشته ای مادرانه برای حسین و حسن ،گلهای ناز مامان

لحظه لحظه گذر ثانیه ها را در این حال و هوا دوست دارم... تکرار دوباره ی حس مادر شدن را با تمام وجودم می ستایم... در تمام عمر یک مادر هیچ زمانی لذت بخش تر از به آغوش کشیدن کودکش نیست... هنگامه ای که طفلم در گهواره ی جانم آرامیده واز شیره وجودم سیر آب می شود ،آن لحظه ی نابی را که با دست کوچکش انگشتم را می فشارد و با نگاهی سر شار از وابستگی به چشمانم خیره می شود ودر انتهای این دلدادگی لبخند ملیحش را نثارم می کند ،آن دم که عطر بی مثال وجودش مشامم را می نوازد و جانم را تازه می کند دوست دارم... محو شدن به معجزه خلقت موجودی که در مقابلم با تمام بی زبانیش قدرتی بی پایان را فریاد می کند ،دوست دارم... این روز ها که خداوند فرصت...
3 مهر 1393
1